بیدکردوییه بش کنی
دم عصر طفلکی با حال رنجور
به همراه پدر عازم به هر زور
پدر خود رفت برای کندن بش
به من هم دم به دم کردش سفارش
بمن گفتا که من رفتم تو هم بعد
خرو بردار بیار دقیقه ای چند
بهش گفتم خیالت باد راحت
بیایم بعد چندی استراحت
پدر رفت و من آن را بردم از یاد
گرفتم موتور آبی داماد
من افتادم موتور هم روی یک دست
یهو افتاد به روی دست و بشکست
به فکر چاره ای افتادم اکنون
دلم پر درد گشت و دیده پر خون
شدیم عازم به پیش شیخ علی خان
نماید دست ما را جمله درمان
ببندد دست و هی فوتی نماید
خدایی ناسزا وی را نشاید
چنان بست این ید پر درد ما را
که بد جوری رضا مندیم خدا را
به هر حال تا که برگشتم شبانه
پدر را ما ندیدیمش به خانه
پس از چندی نشستیم بر سر شام
پدر گسترده بودش از برم دام
رسید و دست و رویش را دمی شست
نگاهی کرد به اطراف و مرا جست
به آرامی به سوی ما روان شد
گهی لی لی کنان و گاهی هم تند
بزد تیپا به پشتم اوفتادم
دوباره درد دست آمد به یادم
چنان جیغی زدم هی داد و فریاد
بابا دستم شکستی خانت آباد
دوباره درد دست آغاز بگرفت
که انگار مار دستم گاز بگرفت
به نیمه شب برفتیم پیش بیتار
پدر دستم شکست و کرد اقرار
به نزد حاج قاسم مرد نامی
همان مرد عزیز و بامرامی
که چندین بار بست آن پا و دستم
که با بی احتیاطی می شکستم
بدون چشمداشت و منتی چند
مداوا کرد دستانی که شکستند